روزی در پارک [بوستان] قدم می زدم. پیرمردی نشسته بر نیمکت پارک در حالی که بر عصایش تکیه داده بود و به مقابل اش به کودکانِ در حال بازی خیره شده بود، نظرم را جلب نمود. تنها بود، خیلی تنها. ناراحت و افسرده به نظر می رسید. از او پرسیدم آیا کمکی از دستم بر می آید؟ اشک در چشمانش جمع شد و گفت: دلم می خواست دوباره به سن کودکی ام برمی گشتم و مانند آن کودکان بازی و شادی می کردم، از این سو به آن سو می دویدم، سرشار از انرژی و امید بودم، از لحظه لحظه ی زندگی ام لذت می بردم، انگار فردایی نبود. من که تحت تاثیر صحبت هایش قرار گرفته بودم، دستم را به سوی اش دراز کردم و گفتم: برخیزید، برای شاد بودن هیچ گاه دیر نیست. دست اش را گرفتم و او را به میان کودکان بردم.

پیر مرد را به آرزوی اش رساندم، انگار دوباره کودک شده بود.