خاطره

   زمانی که دانش آموز مدرسه بودم، هم در کتاب های درسی تاریخی و هم توسط معلمان آنگاه که می خواستند از قدمت تاریخی ایران بگویند، همواره یکی از مثال هایشان مجسمه ای متعلق به دوره ی مادها - اولین سلسله ی حکومتی در ایران موسوم به "شیر سنگی" بوده است. حتی عکسی از آن در کتاب ها چاپ شده بود که به جذابیت آن می افزود. یکی از آرزوهای دوران مدرسه ام و حتی بعدها، دیدن این مجسمه از نزدیک بوده است.

   این آرزویم بعد از سال ها، در سال 1382 محقق شد، زمانی که به اتفاق چند تن از دوستان دانشگاهی ام با هدف گردشگری به شهر همدان سفر کردیم. غیر از آرزویی که در زمینه ی دیدن "غار علی صدر" و "آرامگاه ابن سینا" و "بابا طاهر" و ... داشته ام، اما هیچ کدام مانند مجسمه ی شیر سنگی فکرم را به خود مشغول نکرده بود. همین که به همدان رسیدیم، چون هیچ گونه آشنایی با شهر نداشته ایم، غیر از نقشه ای که در دستمان بود، لذا به طور تصادفی در یکی از میادین (پارک) شهر برای رفع خستگی و پیدا نمودن هتلی برای اقامت چند روزه مستقر شدیم. دو تا از 5 نفرمان به دنبال هتل رفتند. من و دیگر دوستان روی یکی از نیمکت های پارک نشستیم. در ذهن من همواره آرزوی دیدن شیرسنگی موج می زد. اما ای کاش چنین نبود.

   در حالی که هر سه روی یک نیمکت پارک نشسته بودیم، جلوتر از ما به فاصله ی 10 متری جمعیت اندکی از چند خانواده به همراه بچه هایشان دور یک سنگ ایستاده و یا نشسته بودند و هر یک بچه ای را بالای سنگ گذاشته و بازی می کردند. بعد از کمی استراحت و رفع خستگی، من برای چند سوال درباره ی شهر به سوی همان جمعیت رفتم. اولین سوالم این بود: ببخشید آقا، می گویند در همدان نخستین و بزرگ ترین یادگار ایران باستان از مادها به نام شیر سنگی به یادگار مانده، می توانید آدرس آن را به من بدهید؟ مرد خندید و گفت همین جاست. با خوشحالی گفتم کجا؟ دستش را به طرف همان سنگی که کودکان با آن بازی می کردند نشانه رفت و گفت همین است. من ابتدا فکر کردم که او دارد با من یا شوخی می کند و یا اصلاً چیزی نمی داند. با ناراحتی و دلهره از هر کسی که آنجا بود همین سوال را پرسیدم. جواب همگی مثل هم بود. قانع نشدم و به مغازه های اطراف رفتم، از صاحبان مغازه ها نیز پرسیدم که شیر سنگی معروف کجاست؟ باز هم جوابشان یکی بود. آنقدر خسته و ناراحت شدم که باز هم باورم نمی شد. به دل نگرفتم و آن را به شوخی و ناآگاهی آن مردم گذاشتم، از این رو به جمع دوستان برگشتم و سپس به اتفاق هم به هتل رفتیم.

   فردا صبح با مراکزی چون شهرداری و میراث فرهنگی تماس گرفتم، همگی همان آدرس را از شیر سنگی معروف در همان خیابان و میدان به من دادند. با سرافکندگی و ناراحتی بسیار آن هم در نخستین روز سفرم و آن هم پس از سال ها آرزو و خیال پردازی، به طرف میدان و آن پارک و مجسمه رفتم. باز هم همان صحنه: سنگی سیاه وسط پارک، که نه سر داشت و نه دُم، به تنها چیزی که نمی ماند، جانور بود چه رسد به شیر. نه حصاری داشت و نه نگهبانی، کاملاً باز و قابل دسترسی، وسیله ای برای بازی کودکان، سنگی برای نوشتن یادگاری مسافران و ذکر اسم و نشانی و شماره تلفن ها و نقاشی های مختلف، دور آن پر از پاکت های خوراکی و پوست تخمه و .... . بسیار ناراحت و متاسف شدم. روی زمین نشستم و همچنان نظاره گر صحنه ها شدم و در دل خون می خوردم. بعد از تسلط بر خود، از یکی از مادرانی که بچه ی خود را روی شیر سنگی گذاشته بود پرسیدم می دانید این مجسمه چیست؟ نه او و نه بسیاری دیگر که آنجا بودند نمی دانستند، غیر از چند نفر محدود که فرقی هم برایشان نمی کرد.

   با خود پرسیدم که آیا این همان شیر سنگی دوران سلسله ی مادها و یا حتی نخستین اثر باستانی ایران است که من بارها در کتاب ها خوانده ام و بارها از دیگران وصف اش را شنیده ام؟ همان مجسمه ای که حتی در دنیا به نام ایران مطرح است؟ آیا این همان اثری است که بدان افتخار می کنیم؟ باور کنید به تنها چیزی که نمی ماند، شیر و اثر باستانی بود. آیا نباید دور این مجسمه را حصاری می کشیدند و زینتی می بخشیدند تا از دسترس مردم و آب و خاک و نور مصون باشد؟ آیا نمی بایست این اثر را به گونه ای سازند که بتواند گردشگران زیادی را به سوی خود جذب نماید؟ نه آن که بازیچه کودکان و تفریحگاه عشاق و مخربان برای یادگاری و حتی سطل آشغال شود. نمی دانم این اثر باستانی اکنون در چه وضعیتی است، اما این خاطره متعلق به سال 1382 می باشد که هنوز هم باورم نمی شود.

   این وضعیت نه تنها در مورد شیر سنگی، بلکه درباره ی بسیاری از آثار باستانی ایران صادق است. همه ی کشورها از دل خاک شان به دنبال اثری می گردند تا هم بتوانند خود را با هویت نشان دهند و هم برای مردمان شان کسب درآمد نمایند؛ اما .... .