امشب صدای تیشه از بیستون نیامد           شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

   در میان تمامی عشق های ایرانی و غیر ایرانی هیچ داستانی مانند "عشق فرهاد به شیرین" دردناک تر و در عین حال، حاوی درس ها و عبرت ها برای زندگی نیست.

   در یکی از سال های گذشته، به شهر بیستون که در ۲۷ کیلومتری شمال شرقی شهر کرمانشاه واقع شده است، سفر کردم. شهر بیستون در پای کوهی معروف به همین نام واقع شده ‌است. این کوه از دیرباز مورد توجه بسیاری بوده و تقریباً از تمامی دوران تاریخی در آن یادگاری یافت می‌شود. کوه بیستون [ و یا بی ستون ] به دو دلیل معروف گشته است: نخست برای ما ایرانیان یادآور داستان عاشقانه ی فرهاد است به شیرین، و دوم آن که سنگ‌نبشته ای بر روی آن قرار دارد که به فرمان داریوش بزرگ بر روی کوه به سه خط میخی اکدی، ایلامی و پارسی باستان در شرح کشورگشایی ها و پیروزی هایش نوشته شده است. تا سال ها ما ایرانیان فکر می کردیم برخی از این نوشته های سنگی، از آنِ فرهاد است و به قلمش در شرح عشق او، اما بعدها که پای باستان شناسان غربی به ایران باز شد، با ترجمه ی نوشته های روی کوه، آن را از آنِ داریوش خوانده اند. [ تا کنون ۲۸ اثر از آثار تاریخی کوه بیستون در فهرست آثار ملی و ۱۳ اثر همراه با سنگ‌نبشته ی بیستون به ثبت جهانی رسیده اند. ]

   من که هم این داستان را دوست داشتم و هم می خواستم از نزدیک کوه بیستون و سنگ نوشته هایش را ببینم، با شتاب فراوان به سوی کوه رهسپار شدم. پس از چند دقیقه نگاه کنجکاوانه و متحیرانه به اطراف، کوه و نوشته های روی آن، ناگهان صدای تیشه ای که پشت سر هم نواخته می شدند، در گوشم زمزمه و تکرار می شد. ابتدا فکر کردم که این صداها از اطراف است و کسی می نوازد، اما پس از دو یا سه دقیقه متوجه شدم که این صداها، صدای تیشه ی فرهاد است که از دل کوه به گوش هر کسی که این داستان را می دانست، می رسید. این صدا هرگز رهایم نمی کردند و من که اصل داستان را می دانستم، بسیار از بودن در آن فضا متاثر شدم و ساعت ها در پای کوه به یاد فرهاد افسانه ای نشستم و به فکر فرو رفتم. با آن که می دانستم داستانش خیالی است، اما نمی دانم چرا هنگام بازگشت، دلم طاقت دوری از فرهاد را نداشت.

 اما اصل داستان:  

   برای نخستین بار، در منظومه ی نظامی گنجوی، از مردی به نام "فرهاد کوه کن" سخن به میان می آید که عاشق زنی به نام "شیرین" می شود. نظامی نخستین بار این منظومه را به نام "خسرو و شیرین" پس از نخستین اثرش یعنی مخزن الاسرار نگاشت که در آن، داستانِ عشق فرهاد هم ذکر شده است، ولی بعدها وحشی بافقی منظومه ای به نام "فرهاد و شیرین" را نوشت که تحت تاثیر داستان نظامی بود. این داستان در آثار شعرای زیادی پس از نظامی نقل شده است.

   شیرین که زنی زیبا روی، مسیحی و بازی گوش بود، خود عاشق و معشوقه ی پادشاه ایران، خسرو پرویز بوده است. عشق شیرین به خسرو [ و عشق خسرو به شیرین که خود داستانی دیگر است ] به اندازه ای بوده است که با قتل خسرو توسط پسرش "شیرویه معروف به قباد دوم" به علت اختلاف بر سر جانشینی اش با برادر کوچک خود "مردان شاه" [پسر شیرین] به علت تصمیم خسرو به عزل شیرویه از ولیعهدی و جایگزینی مردان شاه خردسال به تحریک و عشق شیرین، [ نحوه ی روایت قتل خسرو مختلف است ] شیرین نیز با شنیدن خبر قتل خسرو در زندان 5 روزه اش توسط شیرویه، و یا با دیدن جنازه ی بی جانِ خسرو، با همان شراب مسموم و نیز در بستر همسرش خسرو خودکشی می کند. ادامه ی داستان [ از مجموعه ی روایت ها ]:

   شیرین، آن دختر بازیگوش که در یکی از روزها برای گردش به طبیعت می رود، مورد توجه فرهاد که در آن حوالی در حال کندن کوه بوده است قرار می گیرد. شیرین روزهای دیگر نیز به آن طبیعت می رود و هر بار فرهاد با دیدنش بی تاب تر می گردد. تا آن که به خود جرأت می دهد تا موضوع عشق اش را با شیرین در میان گذارد. شیرین و همراهان او با شنیدن ناله های عاشقانه ی فرهاد [ شاید بهتر است بگوییم فرهادِ ساده دل و خوش باور ]، او را به خنده و تمسخر می گیرند. فرهادِ عاشق و از همه جا بی خبر نمی دانست شیرین معشوقه ی کیست و نمی دانست که شیرین خود عاشق دلباخته ی دیگری است، آن هم پادشاه ایران به نام خسرو پرویز جهانگشاه . با دیدن حال فرهاد و اصرارهایش، دل شیرین به رحم می آید. برای آن که دلش را نشکند و به درد نیاورد، وعده ای خیالی به او می دهد که اگر این کوه سنگی مقابل را با تیشه ی خود و به تنهایی بکند و از ابتدایش به انتهای کوه رسد، با تو ازدواج می کنم. البته در روایت گنجوی آمده است که خسرو پرویز با شنیدن داستان عشق فرهاد به معشوقه اش، ابتدا عصبانی می شود ولی سپس برای به بازی گرفتن او و از روی تمسخر، وعده می دهد که اگر کوه بیستون را بکند و به آب رسد، می تواند با شیرین ازدواج کند. فرهاد پس از سال‌ها [ حدود بیست سال ]  موفق به حفر کوه سنگی می شود و به انتها می رسد، و یا در داستان نظامی فرهاد پس از سال ها با حفر نیمی از کوه آب را پیدار می‌کند.

   وقتی فرهاد کارش را با آن همه سختی و سال های متوالی به پایان می رساند و در حالی که موهایش دیگر سفید شده بودند، نزد شیرین که این بار همسر خسرو بوده است نه فقط معشوقه ی او، می رود. با خوشحالی غیر قابل وصف به شیرین می گوید: الوعده وفا، تنها با عشقت توانستم این همه سختی ها را تحمل کنم و لحظه ای نبود که در آرزوی وصال تو نبوده باشم. هر تیشه را به یاد تو بر سنگ می نواختم؛ اما شیرین سرانجام واقعیت را به فرهاد می گوید: که این فقط یک بازی بود؛ و یا به روایتی دیگر، شیرین خطاب به فرهاد می گوید که این فقط برای آن بود که نمی خواستم دلت را بشکنم، از کجا می دانستم که این کار غیر ممکن شدنی است؟؟؟ در روایت نظامی این گونه آمده که در این بین خسرو به دروغ به فرهاد خبر می‌دهد که شیرین فوت کرده است. به هر حال فرهادِ عاشق [ و یا شاید ساده دلی که در عشق او شکی نیست ]، که فریبِ شیرین و یا خسرو را خورده بود، دوباره به آن کوه می رود و آنقدر تیشه می زند که از اندوه می میرد. البته در روایت نظامی آمده است که تیشه را بر خود می زند و خودکشی می کند.

   می دانید زیبایی این داستان در چیست؟ همان صدای تیشه های شبانه روزی فرهاد در سال های بی خودی است. تیشه هایی که به سختی و با قدرت باورنکردنی و با انگیزه ای قدرتمند برای دست یافتن به معشوق خیالی اش بر دل سنگ های سخت می زد و سرانجام توانست کاری را که به گمان شیرین و یا خسرو و همه ی شاهدان، ناشدنی بود به انجام رساند.

   در نهایت چه درس و عبرتی می توان از این داستان آموخت؟ این که: تنها و تنها این انگیزه و امید است که می تواند هر کاری را که امکانش به تصور نمی آید، به انجام رساند؛ تنها این امید و انگیزه است که انسانی را و ملتی را زنده نگه می دارد و هر کار حتی غیر ممکنی را ممکن می سازد؛ اما در میان این انگیزه ها هیچ انگیزه ای مانند و به اندازه ی عشق نیرومند نیست. حال می خواهد عشق به دیگری باشد و یا چیزی دیگر. عشق نیرویی به انسان می بخشد که چون برخی باورش ندارند، آن را افسانه می خوانند.

   سرانجام در پایین کوه بیستون آهی از ته دل کشیدم: بیچاره فرهاد، که به بازی اش گرفته بودند ولی خود نمی دانست. آنگاه پس از ساعتی اندیشه کردن در زیر کوه، به این نتیجه رسیدم و خود را راضی نمودم: خوشا به حال فرهاد که از خود یک یادگار مهم و درس زندگانی بزرگی را برای ما انسان ها در تاریخ بر جای نهاد: "اگر امید و انگیزه و عشق باشد، هر کاری شدنی است." پس به جای آن که به سرنوشت فرهاد و فرهادهای دل سوخته بیندیشیم، به درس ها و عبرت هایی که می توان از این داستان و داستان های مانند آن گرفت، بیندیشیم: "زندگی با امید ممکن است؛ هر کاری با امید شدنی است؛ انسان ناامید و ملت ناامید در واقع مردگانی بیش نیستند که زندگی و سرانجام شان دردناک است؛ می توان به مانند کاشت درخت و گُل در خاک [ که ارزش خاک به باروری آن است ]، امید و انگیزه در دل انسان ها کاشت.

با این اندیشه و عبرت، سرانجام از کوه بیستون و فرهادش جدا شدم.